سالها پیش، زن و مردی زندگی میکردن که هر بار بچهدار میشدن، بچهشون مریض میشد و میمرد! همه جور دوا درمون کردن اما هیچ کدومش اثری نکرد! تا اینکه یه روز مرده شنید که توی یه شهر دور پیرمرد دانایی زندگی میکنه که جواب خیلی از سئوالها رو میدونه و پیش خدا اجر و قرب خاصی داره... اونهم رفت پیش پیرمرد و ازش خواست براش از خدا بپرسه!
پیرمرد لحظهای ساکت شد و سرشو پایین انداخت... پس از چند لحظه سرشو بالا آورد و گفت: «تو گاوی در خونهات داری که یه روز گوسالهشو جلوی چشمهاش سر بریدی... اونهم اینقدر دلش به درد اومد که نالهاش به آسمان رفت و تو نفرین شدی که همون سرت بیاد که به سرش آوردی... اون تورو نفرینت کرد!»
********
نقشه من از اینجا شروع شد! گفتم اگه حیوانات میتونن ما رو نفرین کنن پس قاعدتا اگه خوشحالشون کنیم هم باید بتونن برای ما دعا کنند... و این شد که فهمیدم کبوتر به چه درد ما آدمها میخوره؟...
ببینم اصلا تو تا حالا کبوترو توی دستات گرفتی تا ببینی قلبش چه تند میزنه؟! شده برای چند دقیقه سایر دغدغههای جدی و مهم زندگیتو بیخیال بشی و بالهاشو باز کنی تا شاهپرهاشو لمس کنی و سرشو ببوسی... تا سینه گرم و خوش حالت و دلرباشو نوازش کنی که به نرمی پره؟... و از نزدیک به چشمهاش خیره بشی تا معنی ملایمت و مهربونی رو بفهمی؟!!! گمونم نخستین کبوتر هم یه زمانی انسان بوده... شاید یه شاهزاده طلسم شده...
بعد از اینکه عید امسال تصمیم گرفتم برای آدمها آرزو کنم، تصمیم گرفتم سعی کنم آدمها رو به آرزوهاشون برسونم! واسه همین هم پریشب که با چند تایی از دوستان قرار گذاشتیم بریم کنار دریا و آتیش و شام و جوجه کباب و ... به خودم گفتم وقتشه پس یه کبوتر خریدم...
یه کبوتر سپید زیبا با نگاهی مهربون... و لب ساحل به همه گفتم میخواهیم این کبوتر و آزاد کنیم... پس شما هم بیاین و هر کس یه آرزویی که تا پایان امسال میخواد بهش برسه رو زیر گوش کبوتر زمزمه کنه تا اگه کبوتر خواست ازمون تشکر کنه از خدا بخواد ما رو به آرزومون برسونه...
و بعد هر کس کبوترو چند دقیقه توی دستش گرفت... بعضیها چون بلد نبودن بگیرنش ترسوندنش و بعضیها به آرومی انگار که یه عمره باهاش دوستن! بعضیها در یه جمله اما بعضیها که منظورمو بهتر فهمیده بودن قشنگ و از ته دل، باهاش درددل کردن... طوری که کاملا بخاطر کبوتر بمونه که شاید اصلا باید توی خاطر خودشون میموند!
آخرش منم کبوترو گرفتم و بهش گفتم: «میگن آرزوی همه پرندههای توی قفس، آزادیه... پس تو هم اگه خوشحال شدی و خواستی تشکر کنی به خدا بگو کمکمون کنه تا شایستگی رسیدن به آرزوهامونو پیدا کنیم! آخه تو پاکی و میگن خدا، دعای موجودات پاک رو برآورده میکنه...» و بعد پرش دادم... اون هم بال کشید و یه دور توی آسمون بالای سرمون چرخید و بعد توی سیاهی شب به طرف جنوب رفت...
توی اسلام اومده که اگه لازمه حیوونی رو بکشین طوری بکشین که سریع بمیره و درد نکشه پس شاید واکنش حیوانات در برابر درد، فقط یک مشت تحریکات عصبی ماهیچهها نباشه! شاید اونها واقعا رنج میکشن!
توی قرآن اومده که تموم موجودات خدا رو میپرستن و خودشون هم به این کارشون آگاهن پس شاید حیوانات مثل یه برنامه کامپیوتری بی اختیار نیستن که فقط یه مشت جمله رو بدون اینکه معنیشو بفهمن تکرار کنن!
در قرآن اومده که سلیمان یه هدهد معمولی رو به جرم دروغگویی تهدید به تنبیه کرد پس شاید اونها مثل یه روبات فاقد اختیار نیستن که تنها براساس فرامین ژنهاشون زندگی کنن تا زنده بمونن و تولید مثل کنن... کسی که ناخودآگاه و بیاختیار کاری رو میکنه تنبیه نمیکنن!
و نهایتا وقتی در قرآن خوندم که چطور اون هدهد، فهمید مردم سرزمین صبا خورشید و میپرستن و ملکهای بنام بلقیس دارن باور پیدا کردم که خیلی از حیوانات زبون انسانها رو میفهمن!
من باور دارم که همه اینها نشوندهنده اینه که اون کبوتر هم منظور ما رو فهمید... نظر تو چیه؟!... فکر میکنی خیلی خیالپردازم؟...
راستی! داستانی که اول این پست نوشتم یه افسانه خیالی نبود. پیرمرد دانای قصه ما، شیخ رجبعلی خیاط نام داشت که چند سال پیش در تهران مرد و من این داستان و در زندگینامهاش خوندم.
دیروز توی اتوبوس پیرمردی کنارم نشسته بود. با موهای سفید، صورت تراشیده، ریش پروفسوری و دور و بر 70-60 سال سن...
نازی!... دیدین این پیرمردها رو که مثل بچه ها، وقتی یه گوشه بیکار میشینن چرتشون میگیره؟! اینهم هر چند دقیقه یه بار سرش می افتاد روی شونه من تا در اثر تکانهای بعدی اتوبوس از خواب بیدار بشه و دوباره سعی کنه راست بشینه...
دومین بار که سرشو از رو شونهام برداشت و نگاهی معذب بهم انداخت و خجالت زده زیرلبی یه چیزهای نامفهومی راجع به کم خوابیدن شب قبلش گفت، بهش گفتم : «راحت باشین! من پدرم مرده ولی اگه زنده بود و کنارم تو این اتوبوس نشسته بود دلم میخواست راحت سرشو بذاره روی شونهام و بخوابه... آخه صندلیهاش اصلا برای خوابیدن راحت نیستن!»
پیرمرده که اینو شنید یهو چشماش پر از محبت شدن! و با دستش سرمو خم کرد و پیشونیمو بوسید... احتمالا همونجوری که بچههاش یا نوههاشو میبوسید... همونجوری که بابام هم هر وقت میخواست ببوسدم این کارو میکرد... بعدشم وقتی چند کلمه با هم حرف زدیم و دید تعارف نمیکنم و خودم از ته دل میخوام، بعد از یه خورده خجالت، کم کم چرتش گرفت به طرفمو اینبار سرشو گذاشت رو شونهام و تا چهارراه ولیعصر راحت چرت زد...
منم که حسابی یاد بابام افتاده بودم دستمو آوردم بالا و خیلی آهسته سرشو از پشت کلاه بامزهاش نوازش کردم... (البته چون خجالت میکشیدم یواشکی!) خندهدارش اینجا بود که اون فهمید اما حس کرد مگسه واسه همین دستشو آورد بالا تا ردش کنه... منم تندی دستمو آوردم پایین تا نفهمه اما تا مقصد موندم تو خجالت اینکه بگم: من، بوس...
چشمهاتو هم بذار رفیق بیا تا بچهگی کنیم
بیا که تو قصههای کارتونی زندگی کنیم
بیا شنل قرمزی رو بدزدیم از پنجه گرگ
آخه تو کلبه اش هنوزم منتظره مادر بزرگ
بیا تا مثل گالیور پا بذاریم تو لیلیپوت
نذار مسافر کوچولو گم بشه توی برهوت
نذار رابین هود و ته کارتون ما اسیر کنن
نذار پلنگ صورتی رو با ماهی مرده سیر کنن
دنیای کارتونها قشنگ دنیای ما سیاه و زشت
کاش کسی زندگیمونو شبیه کارتون می نوشت
بگو که تام سایر کجاست بگو کجاست هاکلبری
میخوام بازم سفر کنم به قصه تام و جری
سندباد قصه آخرش نگفت که مقصدش کجاست
هیشکی نفهمید گالیور عاشق فلرتیشیاست
تورنادو شیهه می کشه زورو هنوز رو ترکشه
میخواد رو دیوار ستم علامت Z بکشه
ببین که عمر غولهای کارتونی خیلی کم شده
بیا تولد بگیریم پینوکیو آدم شده
دنیای کارتونها قشنگ دنیای ما سیاه و زشت
کاش کسی زندگیمونو شبیه کارتون مینوشت
شعر : یغما گلرویی
خواننده : رضا یزدانی
آلبوم : هیس
سلام خانوم کوچولو...
گمونم تا حالا اینو به هیشکی نگفتهام... اما واقعیت اینه که من نمیدونم از کجا اومدهام! زن و مردی که منو به فرزندی قبول کردن، همون زوجی که یه عمره بهشون میگم بابا و مامان، منو برای اولین بار، وقتی یه بچه کوچیک بودم دیدن، توی یه صبح سرد... در حالی که داشتم گریه میکردم، توی یه بیمارستان قدیمی... و اونهام چیزی بیشتر از این، راجع به هویت من نمیدونن!
خودمم هر چی فکر میکنم چیزی از اون دوران یادم نمیاد... ظاهرا حافظهام و از دست دادهبودم! و حالا سالهاست که دارم دنبال گذشتهام میگردم... هر نشونهای رو دنبال میکنم... بدنبال یه نشونه آشنا... نه اینکه تا حالا چیزی پیدا نکردهباشم ها! نه، یه حدسهایی میزنم...
درسته که همش حدسه ولی نشونههایی دارم که باور دارم درستن... مثلا شاید باورتون نشه اما من از یه سیاره دیگه اومدهام... از یه جایی توی آسمون! با توجه به شواهدی که تونستهام جمع کنم ظاهرا تموم ماجرا از یه گل شروع میشه... از گلی که یه زمانی داشتم... گل خیلی قشنگی بود! شاید من خیلی قدرشو نمیدونستم. واسه همینم شد که اومدم زمین... اینجاشو نمیدونم چه جوری؟ شاید با پرندهها یا هر چیز دیگه... ولی باید موقع فرود، محکم خورده باشم به زمین... و احتمالا واسه همینه که حافظهمو از دست دادهام!
براساس تحقیقاتم، هدف من از اومدن به زمین این بود که بگردم و ساکنان زمین رو بشناسم! و تا موقعی که قرار ملاقاتم با مار فرا برسه فرصت دارم...
اما نکته بامزه اینه که وقتی با اونها حرف زدم فهمیدم که اونها هم مثل من، نمیدونن که از کجا اومدن؟! اونها هم یادشون نیست، پیش از اینکه یه زن و شوهر توی یه بیمارستان، اونها رو به فرزندی قبول کنن کجا بودن... اگه اشتباه نکنم همهمون داریم دنبال گلمون میگردیم! ولی جرات ندارم اینها رو بهشون بگم... آخه یادشون رفته و فکر میکنن من دیوونهام!
وقتی بهشون میگم که توی آسمون سیاراتی آتشین پر از بیابانها، عفریتگان و یه عالمه هیولاهای مهیب وجود داره که من واقعا امیدوارم در برگشت، گذرم به اونجاها نیفته، باورشون نمیشه...
و وقتی از سیارات سرسبزی که سرزمین پریزادگان هستن براشون حرف میزنم، از پریزادگان بسیار زیبا و مهربونی که دیدنشون چشم آدمو گرد میکنه... دشتهایی پر از قصرهای زیبا... و باغهایی که از زیر درختان هزار رنگش نهرهای آب جاری هستن... سیاراتی که واقعا امیدوارم بتونم موقع برگشت بهشون برم حوصلهشون سر میره و میگن بیا از چیزهای مهمتری صحبت کنیم! چیزهایی مثل سیاست و پول و کفش نایک و ازدواج و سهمیه بندی بنزین!
و منهم اینجور موقعها اگه حوصلهشو داشتهباشم مثل یه آدم رفتار میکنم و دیگه از این چیزها باهاشون حرف نمیزنم!
راستی! من یه راز خیلی مهم دیگه رو هم فهمیدم... نمیدونم چه جوری اما میدونم که گل من داره تماشام میکنه... و فهمیدم که گل من توی سرزمین پریزادگان منتظرمه چون اونهم خیلی دلش برام تنگ شده!
اما شما به هیچ کس نگین که من اینها رو بهتون گفتهام! بهتون گفتم که... آدمها در حالی که بهتون لبخند میزنن و دارن وانمود میکنن متوجه منظورتون شدهان ناخودآگاه میگردن تا یه موضوع از نظر خودشون جالبترو پیدا کنن و موضوع صحبت رو عوض کنن!
شما که فکر نمیکنید من دیووونهام؟!!!
شب بخیر کوچولوی دوست داشتنیم! فیلم سینمایی If Only رو دیدی؟
وای... عجب فیلم زیبائیه؟!!! حتما ببینش...
همه اونهایی که تنبلن و نمیتونن خودشونو مجبور به انجام کارهایی که باید(!) بکنن...
اونهایی که دم عید از سر وظیفه تلفن میزنن و چون وظیفهشونه به فامیلهاشون سر میزنن چون می ترسن به معرفتی متهم بشن...
اونهایی چون باید نماز بخونن(!)، نماز میخونن... چون باید تشکر کنن تشکر میکنن...
اونهایی که از ترس افتادن امتحانات درس میخونن و گرنه اگر مجبور نبودن عمرا نمیرفتن سراغ کتاب...
همه کسانی که دارن کاری رو میکنن که دوست ندارن چه از ترس روز مبادا و چه از ترس بیکار شدن و شبها فقط واسه اینکه توی خیابون نمونن میرن خونه...
اونهایی که با فامیلهاشون، همکارانشون یا دوستانشون سیاست بخرج میدن چون میترسن اگه همینجوری و صادقانه رفتار کنن سرشون کلاه بره...
اونهایی که می ترسن اونهایی که دوست دارن رو از دست بدن...
و همه اونهایی که صبح تا شب از سر وظیفه یا از سر ترس زندگی میکنن... که اگر آیندهیی براشون نمیبود مثلا میدونستن که هفته بعد بناست بمیرن دست از تمام کارهایی که تا امروز میکردن برمیداشتن و دیگه هیچ کاری نمیکردن این فیلمو ببینن...
تا ببینن میشه از سر عشق و شوق زندگی کرد...
فامیلها دو دستهاند: اونهایی که بهشون علاقمندیم و بهشون زنگ میزنیم... و اونهایی که باید بهشون زنگ بزنیم تا بدون پیشفرض و قضاوت بشناسیمشون تا بفهمیم واسه چیچیشون میشه دوستشون داشت... تا موضوع زیبایی برای ارتباط باهاشون پیدا کنیم!
میشه نمازو از سر شوق سرحال اومدن خوند... زیر شاخههای یه درخت پا برهنه روی علفها وقتی موقع سجده بوی علفها تو بینیات میپیچه و برگهاشون به نمایندگی از طرف دست خدا، صورتتو نوازش میکنن... روی تراس خونه جلوی چراغهای شهر،در حالی که عطر گلیخ یا هر اسانس محشر دیگهای تو بینیات پیچیده، یا بالای سقف خونه، زیر آسمون پر ستاره که آدمها و دغدغههاشون برات یه ذره شده... و هزار جای دیگه که میشه خدا رو دید و بوئید و حس کرد!
هزاران راه واسه کار کردن و پول درآوردن هست و هر کی بتونه یه جوری به مردم کمک کنه و نیازهاشونو برطرف کنه تا ناراحتیشون برطرف بشه و خوشحال بشن پول در خواهد آورد...
پس میتونیم جای اینکه دنبال پول بدویم...میتونیم دنبال راهی بگردیم که بتونیم آدمها رو خوشحال کنیم!...راهی که خودمون هم دوستش داشتهباشیم و فقط به امید پولش، درس نخونیم و کار نکنیم...
اتاق کسالتبار و تکراریمونو که مجبوریم هر شب پناه ببریم بهش رو میتونیم با یه شمع، یه عود، یه شاخه گل شببو، دو تا ماهی و یه موسیقی ملایم، دو سه تا پوستر بزرگ منظره، یکی از این رقص نورهایی که روشون، یه دسته نخ نایلون به شکل فیبر نوری دارن و از توشون جریانی از نورهای سه رنگ میگذره و هزار و یک چیز دیگه به یه جای متفاوت تبدیل کنیم...
اون چیزی که ترس رو از بین می بره شجاعت نیست، دوست داشتن و عشقه... نسبت به خودمون و دیگرون و کارهایی که می کنیم!
آدمهایی که میترسن سعی میکنن یه زندگی امن داشته باشن اما ترسی که ازش فرار میکنن همیشه دنبالشون خواهد کرد... ترس از دست دادن براشون وابستگی و عادت میاره...
اما آدمهایی که خودشون و بقیه رو دوست دارن انتخابهای زیبا میکنن برای همین یه زندگی زیبا میآفرینند...تکراری نمیشن و عادت نمیکنن... عشق میورزن... در همین زمان حال نه در آیندههای دوردست...
البته موقع زدن همه این حرفها، مراقب بودم که چیزی نگم که فیلم بیمزه بشه یا بتونی حدسش بزنی! حتما فیلمو ببین... شبت بخیر کوچولو...
(اگه سایر خوانندگان این پست هم نسخه سانسور نشده و زیرنویس فارسی)
(این فیلم رو میخوان بهم خبر بدن تا با هم قراری بذاریم و این فیلمو بدم بهشون)
اوهوی!
گیریم این مسعود خجالت نمی کشه شما رو توی غم غصه هاش شریک میکنه، شما دیگه چرا؟ ماشاءلله واسه خودتون آقا شدین قدتون هم که به قائده درخت شده... دیگه نباید گریه کنین که!
الحمدلله اینقده تو این مملکت خراب شده عم و غصه هست که به این زودیها تموم نمیشه!
خسته شدیم از بس غصه دیدیم و غصه خوردیم و گریه کردیم. به قول استاد که میگه :
ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد بزن بر طبل بیعاری که آنهم عالمی دارد!
گوشه هایی از سخنان طاناراش پسر آحاراش
جن همزاد مسعود
(با عرض پوزش از خواهران گرامی درخواست میشود که این پست رو نخونن!)
جونم واسه ملودی جونم بگه که...
حالا که سال نو شده و حتی روی بوتههای یونجه و شبدر هم چهار تا برگ تازه میشه دید! و بالتبع از اونجایی که من از یه دسته یونجه خیلی کارم درست تره... یا لااقل کمتر از یه دسته یونجه نیستم... حداقل به اندازه یه دسته یونجه که می ارزم؟!!! یعنی میخوای بگی... مامان! طانا بهم حرف بد زد!...
خوب کجا بودیم؟ آها، به این نتیجه رسیدیم که باید در وجود منهم چیزهای تازهای شکوفه کنه! نه خره، منظورم مو نیست که! الحمدلله این یه قلم و خدا به اندازه کافی داده دیگه نیازی ندارم! یعنی پیش خودمون بمونه، بعضی وقتها که موهامو مدل مصری می زنم و اونها حالت چتریشونو از دست میدن و میریزن رو چشمام دلم میخواست که موهام اینقدر خوش حالت و شلال نبودن! چیکار کنم دیگه؟ خوش تیپیه و هزار دردسر!
(خواهران گرامی! گفته باشم ها... فحش داده هست از این به بعد هر کی بخونهها!)
داشتم چی میگفتم؟... آها! داشتم واسه خودم خیار پوست می کندم که باید در ما هم باید خصوصیات تازهای بوجود بیاد!
من و طانا و رن که کلی با هم حرف زدیم... یعنی واقعیتشو بخواین من و رن در عرض چند دقیقه تصمیمونو گرفتیم و بعد سعی کردیم جلوی پیشنهادات طانا رو بگیریم! من تصمیم گرفتم قدر بدنم رو بدونم و بتونم از داشتن احساس نیرومندی، سلامتی و نشاط فیزیکی لذت ببرم تا بتونم بطور مداوم ورزش کنم! رن هم تصمیم گرفت از هر یک از دوستام یکی از آرزوهاشو که میخواد تا آخر سال 87بهش برسه رو ازش بپرسه و بعد در لحظات مقدس زندگیم (مثل لحظات اوج نشاط، طبیعت، نماز و ...)براش اونو آرزو کنه...اینجوری تمام محبت و شادیی که از دوستام گرفتهام رو توی نظرم مجسم میکنم و بعد از خدا اینو براشون بخوام...
برای همین هم عید، کلی SMS فرستادم که خیلیهاش به دست دوستان نرسیده برای همین هر کس که دلش میخواد اسمشو بنویسه و آرزوشو بگه یا اگه دلش میخواد خصوصی بگه با ذکر نام به شمارهام SMS کنه!
شماره من 09111161924 هست اما حتما اسمتونو بنویسین چون دعای من گیراست یه وقت پسرا اسم الکی نوشتن آبستن شدن به من مربوط نیست!
(خواهرانی که تا اینجا مقاومت کردن و به خوندن ادامه دادن بازم در توبه به روشون بازه... میتونن آرزوشونو هم بفرستن ولی از اینجا به بعد فحش بد ها... بد بد... یه چیزی در حد بیشعور!)
اما این طانا ماشاءلله ذهن خلاقی داره پیشنهادات زیادی میده... مثلا پیشنهاد داده که توی جمع صداهای بدمونو یواشکی بدیم بیرون تا به آرامی و بیصدا بیاد بیرون! و بعد سرمونو خیلی طبیعی بگیریم پایینو اطرافمونو فوت کنیم تا بوش پخش شه و کسی نفهمه! و محض محکم کاری بلافاصله جامونو عوض کنیم تا اگه بوش دراومد کسی نندازه گردنمون! و با این وجود اگه کسی دوزاریش افتاد و بد بهمون نگاه کرد معصومانه و با قیافهای بیگناه بهش نگاه کنیم!
یا پیشنهاد داده که بعد از ریختن گلاب به روی دوستان، با روش تازهای خودمونو بشوریم! اما برای بیان راهحل طانا در باب این مساله، باید اول این صورت مساله رو که سالهاست ذهنمو درگیر کرده و به راه حل مشخصی نرسیدهام رو براتون شرح بدم! شاید بهتر باشه بپرسم وقتی شما توی مبال هستین...میدونین مبال چیه دیگه؟ من دارم سعی میکنم پیشنهادات طانا رو که اکثرا موارد منکراتی دارن رو به زبونی بگم که بیادبی نباشن! مثلا برای دوستانی که نمیدونن باید بگم که مبال اسم مکانه از ریشه بول به معنای محل بول، ادرار، قضای حاجت یا سادهتر بگم همون جیش یا شاش! در حقیقت، مبال همون مستراح، توالت یا آبریزگاهه! حالا من بواسطه رعایت ادب، نمیتونم برم تو جزییات! خودتون سعی کنین با همین توضیحات کلی، حدس بزنین مبال یعنی چی؟
سئوال اینه که... وقتی توی مبالی هستین که شیلنگ آب سمت چپتونه، برای شستن خودتون چیکار می کنین؟ منظورم در موارد جزیی نیست...موارد کلی!یعنی در مقیاس کوچیک نه...مقیاس وسیع! یعنی پیپی!
مشکل از اینجا شروع میشه که باید پیش از شستن، شیلنگ رو دور خودتون بچرخونن و بعد از شستن که دست چپتون از حیز انتفاع ساقط شد، شیر رو نمیشه بست پس باید برای بستن شیر با دست راست حاوی شیلنگ، شیلنگ رو با یه حرکت مارپیچی دور سرت بچرخونی که این ممکنه منجر به خیس شدنت بشه!
یا شایدم بعضی از شما به این راهکار رسیده باشین که برای رفع مشکل، برعکس بشینین (یعنی رو به سوراخ) که در اینصورت در مواقعی که سیفون خرابه، باید مسیر زیادی رو با فشار آب نشونهگیری بکنین تا بتونین اونها رو هدایت کنین که در اینجا خطر کثیف شدن خودتون پیش میاد! البته من دیگه توضیحی راجع به مرجع ضمیر اونها نمیدم و امیدوارم که خودتون حدس بزنین با چی روبرو هستین؟
البته گمونم چپ دستها با شیرهای سمت راست هم همین مشکل رو داشته باشن گو اینکه تا حالا روم نشده اینو ازشون بپرسم! راهکار امسال طانا این بوده که باید پیش از شستن پشت به سوراخ بشینی و بعد درست پیش از شستن، با یه چرخش صد و هشتاد درجه، زاویه تو عوض کنی تا رو به شیر بشی و شستنت کار سادهای بشه!
ولی خوب! هنوز مشکلاتی هست... مثلا چرخیدن توی اون موقعیت کار سختیه! امتحانش کنین، منظورمو میفهمین!
خوب دیگه بسه... حالمون بهم خورد!
اما آخرش طانا در مورد برنامه یکسالهاش به زور رضایت داد که امسال یه خورده شوخطبعتر ظاهر بشه و بنا شد برای شروع، گاهی اوقات علاوه بر کنترل کلامم، کنترل دست و پامو هم بهش بدم تا در قالب شخصیت دوم من ظاهر بشه... با شخصیت و رفتاری شبیه بیژن مرتضوی فیلم اخراجیها که امین حیایی نقششو بازی میکرد با نام مستعار بزغاله! آخه صداش هم یه جورایی شبیهشه!
خوب دیگه خوایم گرفته... وقتشه ملودی کوچولوی ما هم بره بخوابه! یه بوس بده بابایی... اما اگه تو هم احیانا رفتی دستشویی و دیدی شیر جابجاست پیشنهاد میکنم که اول ...
(اگه آهنگ جاده ابریشم اثر کیتارو دارین موقع خوندن این پست، اونو بذارین. من که برای هزارمین بار، مسحور زیباییش شدهام!)
منظره دشتی پر درخت به رنگ سبز تیره که برگهای کوچولوی تازه در اومده به رنگ سبز فسفری، گوشه گوشه شو آذین بسته... و چند تایی درخت شلیل که هر شاخه شون پر از کلی شکوفه صورتی رنگ هست میون اینهمه رنگ سبز مثل نگین روی تاج ملکه پریهای جنگل میدرخشه... شکوفههای سفید آلوچههای وحشی کنار جاده...
بوی تند علفهای تازه جوونه زده که هوا رو پر کرده با ارکستر شلوغ پلوغ پرندگانی که با تم بهار، زنده و تمام مدت روز از لابلای شاخ و برگها به گوش میرسه... و گنجشکهایی که به ردیف روی سیمهای تیر چراغ برق نشستهاند و با دیدنت نه از ترس گیر افتادن بلکه مثل بچه هایی که از ترسیدن و فرار کردن از دستت کیف می کنن نگات می کنن تا نزدیک بشی و بعد یکی پس از دیگری می پرن...
الان دیگه حتی صدای خروسهای ده که برای به رخ همدیگه کشیدن قدرت حنجرهشون واسه هم پیغام میفرستن هم شادابتر و ملایمتر شده... غازهای گردن درازی که مثل خنگها به ردیف از جاده میگذرن... پسر دخترای کوچولوی کت و شلوار یا دامن پوشیدهای که تا همین دیروز دماغشون آویزون بود امروز دارن میرن مهمونی...
و میون علفها، دو تا از این پروانه کوچولوهای سفید که دارن با هم تو هوا میرقصن... نمیدونم تا حالا رقص دوتایی پروانه ها رو دیدی یا نه؟ با هم یه جا می شینن بعد یکیشون که میپره دیگری هم بلافاصله میپره... گاهی این یک کمی با بال زدن خودشو بالاتر میکشه و گاهی اون... این دست از بالا رفتن برمیداره و به یه طرف میره و بلافاصله اون یکی هم به مسیرشو عوض می کنه تا دنبال این بیاد... این یکی دور خودش میچرخه و اون یکی دور این... مثل یه پاتیناژ زیبا... پرواز نمی کنن تا جایی برن... انگار هیچ کس کاری برای انجام دادن نداره... مثل مگسهایی که در رخوت ظهر وقتی همه مادر پدرا، درو پنجرههارو باز گذاشتن و زیریه چادر نازک یا ملحفه خوابیدن تو ایوون خونه میون هوا معلقند و اگرچه دارن بال میزنن اما جایی نمیرن...
حسین جان! اگه داری این نوشتهها رو میخونی دلم میخواد بدونی که تموم آدمهایی که حسرت پشت بوم مسطح آپارتمانشونو خوردی بجای اینکه یه زیرانداز بندازن پشت بومشونو دور هم چای بخورن پشت پنجره آپارتمانشون میایستن و حسرت این منظرههایی رو میخورن که توصیف کردم! منظرههایی که وقتی دیروز برای عید دیدنی رفتم ده پدربزرگم اینا، اونجا بی هیچ کم و کاستی دیدم!
ملودی عزیزم! سال نو مبارک...
(این پست رو آروم و باطمانینه بخونین... اگه آرامش ندارین میتونین با یه موسیقی آرام و عمیق، چند لحظه چشمهاتونو ببندین و برین تو سکوت... یا اگه حالشو ندارین بذارین بعدا... آخه تو این پست، حرفی برای گفتن و بحث کردن نیست! فرصتیه برای چشیدن و حس کردن چیزی که بهش میگن زندگی...)
شبت بخیر ملوسکم... باورت میشه؟ سال 86 با همه لحظه هاش داره به یه خاطره دوردست تبدیل میشه... مثل سال 57 یا 75!!!
روزها پشت سر هم می گذرن و هر لحظه دارم بیشتر زندگی رو می آموزم... شادی رو عمیقتر می چشم و شوقم برای مردن و دیدن خدا بیشتر میشه!
خدایا... کی میشه از این خواب زیبا بیدار بشیم و زندگی واقعیمونو شروع کنیم؟!!! میدونم که هنوز صحنه های بی نظیری مونده که باید تماشاشون کنم و درسهای زیادی که باید یادشون بگیرم...
صحنه فشردن شونههای همسرم با نوک انگشتهام وقتی که چشمهاش پر اشک از دست دادن یکی از عزیزانشه و از احساس تنهایی پره... شونه کردن موهای لخت طلایی پسر چهار ساله خوش زبونم با انگشتهام... محکم در آغوش گرفتن دخترم وقتی که داره خودشو تو بغلم لوس می کنه، تماشای آخرین لبخند مادرم در لحظه مرگش وقتی که دارم بر سر بالینش برای آخرین بار چشماشو می بندم که لبخندیه پر از حس آسودگی از به پایان رسوندن مسئولیتهای بیشمار زندگیش چونکه تونست پسرهاشو به سرانجام برسونه و دیگه انصافا وقتشه که بره جایی که پاداش اینهمه فداکاریشو بگیره که توی زندگیش شادی چندانی ندیده...
آره، صحنه زیباییه پیر بودن وقتی دستهات چروکیده و پر از لکه اما اطرافیانت مثل موری دوستت دارن و تشییع جنازه توی یه قبرستون زیبا که شاید خوش شانس باشی و زیر سایه یه درخت "آزاد" انجام بشه میتونه پایانی دلنشین برای فیلم سینمایی "داستان زندگی من" باشه...
کوچولوی من... احتمالا تو هم وقتی در پایان یکی از دورههای زندگیت قرار گرفتی، وقتی داری خاطراتتو مرور میکنی... حس کردی که انگار گذر زمان کند میشه و کش میاد تا بتونی متوجه سرعت زیاد گذشتن بقیه زمانهای زندگیت بشی... مثل لحظه آخرین پلک زدن ققنوس پیری که منتظره تا با هر چیزی که یاد گرفته و به هر جایی که رسیده آتیش بگیره تا از میان آتیشی که خاکسترش در زمان گم میشه یه ققنوس جوون متولد بشه و دوران تازهای رو آغاز کنه...