سلام مسعود جان، خوبی؟
الان داشتم پست «علی بی غم» تو می خوندم که با خوندن جواب هات به مینا و مریم لبخند به لبم نشست. کلی حس کردم دوستت دارم وقتی برای مینا آرزو کردی شاد و مهربون باشه نه غمگین و مهربون! و زمانی که مریم گفت مگه غم چشه؟ در جوابش سعی کردی خردمندانه و بزرگ منشانه پاسخ بدی چیزهایی هستن که خدا درست کرده اما خودش دوستشون نداره مثل قتل کودکان و تجاوز و غم و اندوه... گفتی اینها فقط واسه این درست شدن که آدمها از دستشون نجات پیدا کنن!
امیدوارم همیشه همینطور شاد و بیخیال بمونی اگر چه یه حسی بهم میگه یک سال دیگه یه سنگ آسمونی به زندگیت خواهد خورد و یخبندان مهیبی بر دنیای شاد و شیرینت حاکم خواهد شد. دلم میخواد یه کم باهات حرف بزنم.
مریم جواب نظر آخرتو نداد اما مهمتر از جواب اون استدلالات به ظاهر منطقیت، اینه که بدونی همه اون استدلالات بدون اینکه خودت بفهمی توسط قلبت و به طور ناخودآگاه به ذهنت دیکته شدن.
آخه تو تحمل انرژی غم و نفرت و خشم رو نداری و برای همین بدون اینکه بفهمی قلبت داره مهربانانه سعی می کنه با فرستادن این استدلالات به ذهنت، بهت مجوز بده تا روتو برگردونی و به این فرارت ادامه بدی. البته تا وقتی که قلبا آمادگی تحمل این انرژیهای نیرومند رو به دست نیاری، با شنیدن حرفهای من، قلبت به طور ناخودآگاه جواب دیگه ای به ذهنت میاره تا حرفهامو رد کنه!
اگه دیدی اینطوره و ذهنت داره در برابر حرفهام مقاومت می کنه، دنباله این نامه رو نخون که یا ذهنت نمی پذیره یا بدتر، اگر زودتر از موعد بپذیره به صورت یه مشت جملات قشنگ می پذیره و از درک قلبی شون طفره میره یا از اون بدتر با تمام وجودش می پذیره و دست از مقاومت در برابر این انرژی ها می کشه و با جاری شدن این انرژی ها در وجودت، بجای تقویت نیروهای درونیت و هماهنگ شدن این نیروهای تازه نفس با نیروهای فعلیت، حسابی بهم میریزه تو رو!
آره، درست متوجه شدی. غم، ترس، نفرت، خشم و هر احساس دیگه ای آفریده شدن تا یه انرژی زلال به قلب آدمها جاری کنن. به مینا گفتی شاد و مهربون باش اما تا حالا از خودت نپرسیدی چرا تصادفا اکثر آدمهای مهربون، غمگینن؟ شاید اگه انقدر از غم فراری نبودی می فهمیدی که مهربونی نسبت به یه فرد، فقط زمانی به وجود میاد که تو تموم وجود اون فرد رو حس کنی همونطور که وجود خودت رو حس می کنی. با تموم احساسات تلخ و زیباش. آخه اگه رنج یه نفر رو حس نکنی، چطور انگیزه قلبیت برای کمک به اون در جهت خلاص شدن از رنجهاش برانگیخته بشه و حسی به نام مهربونی در وجودت به جریان بیفته؟ نمیخوام رفتارهای فعلیت رو بی ارزش کنم و بگم از سر مهربونی نیستن اما فکر کن ببین چرا انگیزه تمام رفتارهای به ظاهر مهربانانه فعلیت، انجام وظیفه ایفای نقش یه آدم خوب و رسیدن به یه تشویق دلگرم کننده اس مثل جبران احساس بدت نسبت به خودت؟
شاید اولش درک نکنی که نفس منجمد دیو غول پیکر غم، اولین گام رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیته. آرزوی عاشق شدن، دوست داشتن آدمها و دوست داشته شدن توسط اونها که همیشه داشتی...
بدون که خدا در غم انگیزترین لحظات اون یخبندان بیشتر از هر جای دیگه مواظبته و دوستت داره. بدون که همه اون آدمهایی که راجع به مسیرت نگرانت خواهند شد و نصیحتت خواهند کرد در حقیقت قلبشون داره به بهانه تو، با خودشون حرف میزنه. و از اون مهمتر بدون تا وقتی که آمادگی کامل مبارزه با دیو غم رو نداشته باشی تنها راه فرار موقت از اون یخبندان، فکر کردن به زیبائیهای زندگی و فرار از دست دیو سرماست.
تا یه کم استراحت کنی و دوباره وقتش برسه که دیو پیدات کنه و به یخبندان برت گردونه. تا اینکه یه روز انقدر نیرومند بشی که از فرار خسته شی و بری به استقبالش و در آغوشش بگیری تا بفهمی سرمای غم مثل قدم زدن زیر بارون شدید می مونه. تنها وقتی که ازش می ترسی، آزارت میده...
نگران هویت من نشو... من وبلاگت رو هک نکردم. من آینده خود توام. مسعود سال 88 که دارم واسه مسعود سال 86 می نویسم. دوستت دارم واسه صداقتت که جواب همه سئوالاتت رو واست پیدا خواهد کرد... :*