به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

من ، بوس...

دیروز توی اتوبوس پیرمردی کنارم نشسته بود. با موهای سفید، صورت تراشیده، ریش پروفسوری و دور و بر 70-60 سال سن...

نازی!... دیدین این پیرمردها رو که مثل بچه ها، وقتی یه گوشه بیکار میشینن چرتشون می­گیره؟! اینهم هر چند دقیقه یه بار سرش می افتاد روی شونه من تا در اثر تکانهای بعدی اتوبوس از خواب بیدار بشه و دوباره سعی کنه راست بشینه...

دومین بار که سرشو از رو شونه­ام برداشت و نگاهی معذب بهم انداخت و خجالت زده زیرلبی یه چیزهای نامفهومی راجع به کم خوابیدن شب قبلش گفت، بهش گفتم : «راحت باشین! من پدرم مرده ولی اگه زنده بود و کنارم تو این اتوبوس نشسته بود دلم میخواست راحت سرشو بذاره روی شونه­ام و بخوابه... آخه صندلیهاش اصلا برای خوابیدن راحت نیستن!»

پیرمرده که اینو شنید یهو چشماش پر از محبت شدن! و با دستش سرمو خم کرد و پیشونیمو بوسید... احتمالا همونجوری که بچه­هاش یا نوه­هاشو می­بوسید... همونجوری که بابام هم هر وقت میخواست ببوسدم این کارو میکرد... بعدشم وقتی چند کلمه با هم حرف زدیم و دید تعارف نمی­کنم و خودم از ته دل میخوام، بعد از یه خورده خجالت، کم کم چرتش گرفت به طرفمو اینبار سرشو گذاشت رو شونه­ام و تا چهارراه ولی­عصر راحت چرت زد...

منم که حسابی یاد بابام افتاده بودم دستمو آوردم بالا و خیلی آهسته سرشو از پشت کلاه بامزه­اش نوازش کردم... (البته چون خجالت می­کشیدم یواشکی!) خنده­دارش اینجا بود که اون فهمید اما حس کرد مگسه واسه همین دستشو آورد بالا تا ردش کنه... منم تندی دستمو آوردم پایین تا نفهمه اما تا مقصد موندم تو خجالت اینکه بگم: من، بوس...

نظرات 10 + ارسال نظر
عمار دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 05:26 ب.ظ http://diavaremoft.blogfa.com

سلام
یه نظزیه هست که میگه آدمهای چاق خیلی مهربون هستند.
مسعود جان متاسفم. واقعاْ اگه چاق بودی مهربونیت از حد نساب فراتر بود و واقعاْ مشکل دار میشد.

توی طنزپردازی تو آخر خلاقیتی عمار!... D-:
کلی خندیدم. آخر باحالی...

مینا سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:14 ب.ظ

من اگه جای تو بودم بهش میگفتم دلم میخواد ببوسمتون اونوقت اونم مطمئنا منو در جواب بوس میکرد اینکه دیگه خجالت نداره بابا...............

فرشته مهربون سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام مسعود . اولا تا یادم نرفته بگم جینا سلام رسوند اما از پینوکیو خبر ندارم از وقتی آدم شده دیگه سراغ من نیومده! من از این نوشته خیلی خوشم اومد شاید بعد از اون پستی که در مورد بلد نبودن محبت نوشته بودی دیگه هیچکدوم از رفتارهای محبت آمیزتو از صمیم قلب حس نمی کردم تمامشون بنظرم تصنعی می اومدند اما تو این نوشته حس کردم که واقعا از روی محبت واقعی اجازه دادی پدرت (ببخشید اون آقاهه) سرشو بذاره رو شونه هات ... فکر کنم اگر باهاش دوست می شدی خیلی دوستای خوبی از کار در میومدید و خدا رو چه دیدی آقاهه یه میلیونر از کار در میومد و همه بچه هاش ترکش کرده بودند و تو می شدی پسر خونده اش و کلی اتفاقات هیجان انگیز یا نه اینکه باهاش کلی دوست می شدی و می فهمیدی که اسم دخترش ملودیه !!! فکر کن ...

معمولا آدمها یا تلخی های زندگیشونو می پذیرن و تسلیم میشن که در اینصورت هیچوقت ازش رها نمیشن یا نمی پذیرن و می جنگن که در اینصورت ناراضین از اونچه که هست!
من هیچکدوم این راهها رو کامل نمیدونم... دلم میخواد که مثل تسلیم شده ها واقعیتو همونجوری که هست بدون نارضایتی بپذیرم اما در عین حال مثل جنگجوها سعی در بهتر کردنش کنم! درسته که گذشته من این بوده و نمیشه تغییرش داد اما من انسانم و همه چیز رو میتونم بسازم!

من و هیچ پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:18 ق.ظ

سلام

نوشته ات که بی اغراق بگم عالی بود....منم هوس بوس کردم...
دقیقا حس کردم چی میگی...آدم دلش بوس می خواد...دلش میخواد به یکی بگه من بوس!! اما....
اما اون کامنت فرشته مهربون خیلی با حال بود...نکنه یه موقعیتو از دست داده باشی؟؟؟؟؟؟
راستی نامه ات به دخترت خوب بود اما پر غم..چرا؟؟

میگن یه روز یه مرد جوون توی قطار از پیرمردی ساعت پرسید. پیرمرد با عصبانیت جواب داد به من چه مربوطه؟! برین از یکی دیگه بپرسین...
و وقتی که مرد جوون با نارضایتی گفت: بسیار خوب! اما این چه وضع رفتار با یک انسان هست؟ پیرمرد جواب داد: من میدونم که اگه بهت ساعتو بگم بعدش تو میگی عجب مناظر زیباییه! و من میگم شهر ما از اینجا زیباتره... و تو می پرسی شهرتون کجاست؟ من جواب میدم و ازت دعوت می کنم سری بهمون بزنی. بعدشم تو میای سر شام دخترمو می بینی و ازش خوشت میاد و از من خواستگاریش می کنی...
و من از همین الان بگم که حاضر نیستم دخترمو به مردی بدم که حتی یه ساعت ناقابل رو هم نداره! :-)

پ جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:53 ب.ظ

زن میانسالی روی نیمکت پارک نشسته بود و مشغول گاز زدن به ساندویچ تقریبا خوش مزه ی خود بود. حین خوردن به اطراف نگاه می کرد و گوشه به گوشه پارک را از نظر می گذراند، لحظه ای دست از خوردن کشید و با خود اندیشید چه ترکیب زیبایی، چمن سبز، درختان سبز با نیمکت هایی سبز، گوشه ای یک زوج پیر در حال خوش و بش کردن، گوشه ای دیگر، زوجی جوان؛ کودکان مشغول بازی، گربه ها در حال شیطنت و و سگ ها در حال تماشا و بو کشیدن، آسمان صاف و آبی رنگ، آفتاب مشغول گرم کردن زمین و نسیم در عبور و مرور، بادکنی در هوا معلق با نخی که از دست پسربچه آویخته شده بود و مصرانه می خواست که پر بکشد چون گنجشککان آن بالاترها... همه چیز برقرار بود و زندگی در جریان.
قطره اشکی روی گونه اش سر خورد، اما حس غمگینی دنبالش نبود.
با خود آرزو کرد کاش کسی بود تا به او بگوید:
"می بینی، همه چیز چه قشنگ شده است!..."

:-)

مسعود بُربُر شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:39 ب.ظ http://www.masoudborbor.com

http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=659752

x دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام پیامبر مهربونی
کاش توی اون لحظه محکم بوسش می کردی و منتظر نمی شدی اون داوطلب شه و بوست کنه اخه اون مثل گله و گل دوسه پیراهن از غنچه بیشتر پاره کرده. شاید اون هم به بوسیدن وابراز محبت تو نیاز داشته ولی تو اونو از یک بوس کچولوت محروم کردی ای خسیس یک فرصت رو در زندگیت از دست دادی

مهدیس پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:16 ب.ظ

کلی کلی کلی مهربونی استاد جون جون مهربون...میتونم بفهمم که اون موقع چه حسی داشتی چون من هیچ وقت نه بابا داشتم نه مامان مامانم صمیمیترین دوستم بوده و هیچ وقت مثل یه مامان دعوام نکرده...بابامم استاد خوبیه نگاه هاش و محبت هاش مثل آقای فرشی برام دلچسبه.... اما بابا نیست نمیدونم میفهمی که چی میگم یا نه؟؟
راستی بالاخره به آقای فرشی گفتم که خیلی دوستش دارم و فهمیدم که اونم منو دوست داشته ولی روش نمیشده بگه باورت میشه تا چند روز از خوشحالی بین زمین و آسمون بودم..... تازه قول داد برای تفلدم هم بیاد فکر کن ....نمی تونی بتصوری چقدر خوشحال شدم اگه اون موقع روم میشد حتمنی میپریدم بغلش......فکر کنم اگه تو هم خجالتت رو میذاشتی کنار و بوسش میکردی الان رو هوا بودی

:)

[ بدون نام ] یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:10 ب.ظ

به قول بزرگترها یا همون قدیمی ها: « چه روح بزرگی دارید؟!»
اشک منو درآوردید. اگه در یک مکان عمومی نبودم می زدم زیر
گریه.منو یاد پدرم انداختید.چقدر دلم می خواست الان پیششون
بودم بغلشون می کردم با یه عالمه بوس.(تو دنیاهیچ کس رو نداشته باشم از نعمت پدر و مادر بی بهره نیستم.)
نمی تونم احساسم رو موقع خوندن « خجالت کشیدم بگم:من
بوس...» بیان کنم.خدا پدرتون بیامرزه.امشب حتما برای شادی
روح پدرتون فاتحه می خونم.
تا فرصت دارید مادرتون رو ببوسید.
راستی اگه خواستید؛ پدر من؛پدر هر دومون.

تینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ

خیلی شیطونییییییییییییییییییییییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد