به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

ماجراهای راهول و کاجول

وقتی امشب داشتیم با زهرا برای افطاری می رفتیم خونه جعفر، بنا شد تا انقلاب پیاده بریم. به همین دلیل من شدم راهول و زهرا شد کاجول!

وقتی من بی توجه به رهگذران، آکنده از غم از دست دادن کاجول، به یه درخت تکیه دادم یهو از پشت سرم صدایی شنیدم که گفت: راهول... با شنیدن صدا، با چشمانی پر از غم عشق، سرمو آوردم بالا و نگاهی آهسته به عقب انداختم. اما با دیدن کاجول که خواستگار پولدارشو ول کرده بود و اومد سراغم لبخند ملایمی بر لبم نشست. دیگه غمها رفته بودند. پس جلوی چشم رهگذران پشت یه درخت قایم شدم و سرم و آوردم بیرون و براش آواز خوندم...

اما خوشیها دیری نپایید! یه رهگذر دوچرخه سوار صدایی که از ته دل داشت صدا میزد: کاااااجووووول... رو شنید و فهمید که من در یه دره سقوط کردم و حافظه ام رو از دست دادم سر خیابون باستان که رسیدیم سالها گذشت... کاجول به تنهایی پسرمون راجو رو بزرگ کرده و به زنی پیر تبدیل شده بود (که البته به دلیل درست گریم نشدن، صورتش همچنان جوون بود و فقط موهاشو یکی درمیون سپید کرده بودن!) و البته من هم دوباره ازدواج کرده و دارای دختری بنام جیاندا شده بودم روزگار غدار، راجو رو از غم بی پدری به راه خلاف کشوند و شد معاون جبار سینک، معروفترین آدم بد تاریخ سینمای هند! اما در پایان، درست موقعی که رسیدیم سر خیابون انقلاب، جبار سینک تصمیم گرفت در عوض قرضهای زیادم، جیاندا رو ببره که راجو منقلب شد و جیاندا رو (لازمه تاکید کنم به چشم خواهری!) از دست جبار سینک نجات داد.

و این شد که در پایان، در برابر چشمان منقلب تماشاچیانی که تو صف بی آر تی بودند راهول و کاجول دوباره بهم رسیدند و مثل همه فیلمها٬ پس از آن به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.

 

نتیجه گیری اخلاقی: به اطلاع تمام دوستانی که برای نجات از تنهایی نه از سر علاقه به طرفشون، دنبال ازدواج میرن، می رسانم که گمونم بهتره دنبال یه دوست خوب باشن نه همسر و بذارن هر چیزی جای خودش باشه! البته اگه دوستی انقدر دوست داشتنی پیدا کردن که دلشون خواست هر روز ببیننش گمونم اونموقع، وقت ازدواجشون رسیده! (این دوستی همون دوران نامزدی واقعی یا به زبون اسلام ازدواج موقته! دورانی که اگه خوشت نیومد مجبور نیستی از ترس حرف خانواده و در و همسایه، ادامه اش بدی!)

زمانی که من و زهرا پس از آشنایی، پیش فرضمون این بود که داریم برای ازدواج، همدیگه رو می سنجیم، به دلیل اینکه علاقه لازم برای پذیرش و پایبندی به مسئولیتهای زیادی که در این زمینه، رو دوشمون قرار میگرفت، نبود (مسئولیتهایی از قبیل اینکه توقع داری طرف اکثر خصوصیات آدم ایده آلتو داشته باشه، نباید به یکی دیگه توجه کنه، باید همه جا کنارت باشه، به طور مداوم باهات تماس بگیره، اونقدری که دلت میخواد دوستت داشته باشه و ...) خودمونو مجبور به پذیرششون کردیم و به همین خاطر، رابطه مون پر از درگیری و استرس بود و زیاد خوش نمی گذشت، اما از وقتی که بنا رو بر این گذاشتیم که بهتره فکر ازدواج رو از سر بیرون کنیم و برای هم دو تا دوست خوب باشیم اوضاع عالی شده!

اگرچه الان مال هم نیستیم و هر کس در انتخاب گزینه های ازدواج یا دوستیش مختاره اما خیلی این دوستی لذتبخش تر و زیباتر شده! جا داره که در همینجا براش دعا کنم، اگه در آینده انقدر به دل هم نشستیم که خواستیم با هم ازدواج کنیم یا روزی رسید که هر کدوممون دلش خواست با یکی دیگه ازدواج کنه، در نهایت از این دوستی، خاطره ای پر از شادی و درسهای زیبا بجا بمونه... 

:*

نظرات 13 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:00 ب.ظ

واژه ای در قفس است !

navid چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:18 ب.ظ

سلام استاد اوقور بخیر
یادمه یه بار پارسال تو کلاس داشتین از رمان عاشقانه مارتین ایدن جک لندن تعریف میکردید دیروز که کتابفروشی رفتم دیدم قیمتش 6500 پس بی خیالش شدم حالا میخوام عوض معرفی رمان مارتین ایدن من هم رمان عاشقانه شب دوازدهم ویلیام شکسپیر را بهتون معرفی کنم که خیلی قشنگه bye ta hi!

:)
یه خورده گرونه ولی دستم رسید حتما میخونم...

منصوری زاده پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:01 ق.ظ http://mansoorm.blogfa.com

سلام دوباره
اصلا باور نمی کنم مسعود به اون خوش مشربی هنوز مجرد باشد!
برای تجدید خاطره شما و دیگر دوستان دو عکس زیر می توانند کمک کنند:
1-
http://i34.tinypic.com/2i8j0bc.jpg
از راست: بشیری، منصوری زاده، هاشمیان، سیادت نژاد، رهایی مهر

2-
http://i34.tinypic.com/34snoud.jpg
می تونی همه را نام ببری !؟

پیشاپیش به همه دوستانی که با دیدن این عکسها یاد ایامی می کنند؛ سلام می کنم!

به به...
دوست قدیمی!!!
عجب دنیای فینگیلی ای شده ها...
کجای این زمین روزگار میگذرونی مهندس؟
نه والله... من که اسم هاشون یادم نمونده ولی یادمه دیشب شام چی خوردم... البته وایسا... اه٬ بازم یادم رفت!!! :)

کورش پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:22 ب.ظ

سلام استاد وقتی این پست رو خوندم یاد این شعر افتادم

گل در برو می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

استاد همیشه شاد و خوشحال باشید

[ بدون نام ] شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:40 ق.ظ

وریژن هالییوودی اش چی میشه؟

فرشته مهربون شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:05 ب.ظ

............................... چقدر زندگی آدمها تکراری شده اصلا انگار همه سوژه ها یکی هستند فقط هنرپیشه هاشون تغییر می کنه ..... من که امروز زیاد سرحال نبودم این نوشته رو که خوندم بیشتر احساس یکنواختی بهم دست داد .... بابا کجاست یه اتفاق هیجان انگیز و متفاوت که ادم ببینه و حس کنه یک تفاوتی با بقیه اتفاقات روز مره داره ...... !!!!!! ببخشید قر قر می کنم .... شادیتون پر دوام راهول و کاجول

کاجول یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:08 ب.ظ

سلام...
راستی این تیکه رو ننوشتی که من به راجو حقیقت رو گفتم که تو پدرشی و در نتیجه نمی تونه با جیاندا مزدوج شه :)
...
مسعودی!
من هم با اجازت نظراتم رو تو چند خط زیر برات می نویسم...

ما با هم دوست می شیم که اوقات خوبی رو داشته باشیم و لحظات نابی رو بیافرینیم، کنار هم باشیم چه تو لحظات شادی و چه غم...
مسئولیت کلمه مناسبی نیست، بویژه اینکه بخوایم اونا رو تو چند تا جمله خلاصه کنیم، این کلمه رو احساس و دل ما معنی می کنه.
به نظر من اون چیزی که الان رابطه مون رو زیبا کرده این عبارت که:
« دوست داشته باشیم همدیگه رو نه به خاطر پر کردن تنهایی خودمون، نه از سر خودخواهی که دوست داشته بشیم بلکه به خاطر وجود و حضور طرف مقابل، به همدیگه محبت کنیم نه به خاطر اینکه منتظر شیم جواب محبتون رو ببینیم و از این بابت منتی هم گذاشته باشیم، بلکه به خاطر شاد کردن طرف مقابل و لذت بردن از شادی اون...
و نهایتا اینکه بخوایم اون همیشه شاد باشه چه با ما چه بی ما...»
خپل من! :)
ما توی این رابطه بزرگ و بزرگ تر میشیم و چیزای بیشتری یاد می گیریم، آغاز هر چیز مشکله مثل آغاز همین دوستی که سخت بود و زیاد خوش نمی گذشت و تقریبا هر کدوممون بیشتر به فکر خودمون بودیم و وحشت داشتیم از اینکه سردی و نا ملایمت از طرف مقابلمون ببینیم.
بنابراین فکر کنم اینکه -به ازدواج فکر نکردیم رابطه رو بهتر کرد- شاید یه حدس اولیه باشه، برجسته ترین دلیلش تلاش کردن و صرف انرژی برای خلق لحظاتی زیبا و سرشار از شادی بود و کنار گذاشتن تمام توقعات آزاردهنده و فکر کردن به حضور گرم و دلنشین انسانی که تویی و در کنارمی...
منم دعا می کنم که در انتها چه با هم بمونیم و چه از هم جدا شیم، فکر کردن به خاطره شیرین لحظات گذشته با هم بودنمون، لبخند آرام بخشی رو بر لبمون بنشونه که عمق تاثیرش فراموش ناشدنی باشه :)
*:

مینروا دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:41 ق.ظ

طفلک کاجول.
طفلک مسعود .

امید نیک سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ب.ظ

آقاجان
به نظر ممکنه مسخره باشه ولی من چند وقتی یه با این ابهام مواجه شدم:
دوستی کردن با جنس مخالف بدون برنامه برای ازدواج این روزا اپیدمی یه؟

امید جان٬ همیشه همینطور بوده و خواهد بود. گمونم شما اخیرا باخبر شدین!
:)

حسین سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام
اولا مسعود جان خیلی دوست داشتم تو اولین جلسه کلاست تو علوم و فنون باشم ولی نشد و خیلی بد شد
دوما نظر کاجول خیلی جای فکر داره و خیلی باحاله تو دنیای امروزی که همه دنبال یه کسی می گردن تا تنهاییشون تموم شه اگر چنین عشقی به وجود بیاد به نظر من تا آخر عمر دو طرف موندگاره :-)

مینروا شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:38 ب.ظ http://aliyusha.blogfa.com

رفقا گفتند خدمتتان عرض کنم که تشریف بیاورید یک بار دیگر ساوه مبانی اراده کنید .
جماعت ترم اخرند هنوز مبانی نپاسیده اند.
مچکرم
:)

بهشون بگو دو سه ترم دیگه پاس نکنن بهشون میرسم... :)

Milad یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:22 ب.ظ http://funnypen.blogspot.com/

امروز که سر کلاس گفتم مسخره ترین شوخی که خدا باهم کرد زندگی بود کسی حرفمو نفهمید و هر کس از ذنب خود شد دشمن من و یه جوری جوابم داد ولی ، ولی خیلی حرف ها و گفته ها هست که نزاشتند صداش در بیاد ، من نمی گم خوشبخت نیستم و تو زندگی خوشی ندیدم یا هزاران کلمات دیگه اما استاد یه حرف :

خدا منو جای بدی ساکن کرد من نمیخواستم تو خاورمیانه باشه جایی که بچه هاش فطری بدبخت چون زیر پاهاشون چاهای نفته چون منطقه پر جنگ و ....

به قول حسین عسگری داستان ادامه دارد ...

راستی از شخصیت جالب شما خوشمان آمد لولو نیستی ! :D

آرزو می کنم برات روزی برسه که همین بدیهایی که گفتی دلایل زیبایی برای تکمیل خوشبختیت بشن!
:)

مهدی دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:40 ق.ظ http://mik.blogsky.com

سلام
صرفا برای مسعود: جیگر دسترسی الکترونیکی غیر از کامنت وبلاگت نداشتم. خوشحال میشم یه سری بهم بزنی.
خداحافظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد