به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

بوی مرگ

یکشنبه شب

سلام خدای عزیز و دوست داشتنیم... شبت بخیر ملودی زیبای هستی...

حتما میدونی که من امروز مرگمو به چشم دیدم ولی خوب من دلم میخواد راجع بهش حرف بزنم... من امروز یه درک عمیقتر نسبت به زندگی داشته ام برای همین فکر می کنم که ارزش زنده بودن رو داشته ام! امروز عمیقا حس کردم که هر آدمی، هرجا که میره مرگش همراهشه... اما از اونجایی که مرگها خیلی مهربونن و میدونن که آدمها ازشون می ترسن سعی می کنن جلوی چشم آدمها زیاد نیان!

مرگ من به شکل یه پرنده اس... یه پرنده بزرگ با بالهای سپید! مرگ من اکثر اوقات بالای سرم پرواز می کنه... خیلی وقتها اونو لای چرخهای ماشینهایی که در حین گذر از خیابون دارن به طرفم میان می بینم... یا وقتی از زیر یه ساختمونی می گذرم... وقتی هر قدمم رو روی زمین میذارم یا هر نفسی که می کشم...

اما من مرگمو خیلی دوست دارم! حسشو خیلی دوست دارم وقتی روی شونه هام میشینه... سردی خاصش که تموم دلمو در بر می گیره و باعث میشه خیلی از چیزهای مهم زندگیم رنگ ببازن...وقتی مرگ روی شونه ام میشینه دیگه اینکه مدیر عامل باشم یا یه هندونه فروش، اینکه یه خونه بزرگ زیبا دارم یا تو یه آپارتمان اجاره ای 45 متری زندگی می کنم، اینکه تموم تلاشمو بکنم تا حقوق بیشتری بگیرم،اینکه با ژیان اینور و اونور میرم یا با ماکسیما بی اهمیت میشن و در عوض اینکه چند تا دلو شکستم، چقدر به آدمها محبت ورزیدم و چقدر بهشون کمک کردم یا چقدر از زندگیم لذت بردم مهم میشه!

من هر بار که مرگمو می بینم یاد این می افتم که علاقمو به آدمهایی که دوستشون دارم بگم... هیچ معذرت خواهی نکرده ای رو باقی نذارم! هیچ تفریح نکرده ای رو به آینده موکول نکنم! هیچ وظیفه ای رو پشت گوش نندازم! از خیلی موضوعات ناراحت نشم! از تک تک لحظه هام نهایت استفاده رو ببرم تا وقتی یه روز مرگ اومد سراغم حسرت هیچ چی... مطلقا هیچ چی! تو دلم نمونه...

این لحظه خیلی باشکوهه... لحظه ای که با مرگت همراه میشی... و دانایی بی پایان اون تو رو در بر میگیره! اون لحظه دیگه فرصتی برای گول زدن خودت نداری! و مرگ، درستی و غلطی راههای زندگیتو بهت نشون میده... من هربار که سر یه دوراهی قرار می گیرم خودمو در اون لحظات با شکوه تصور می کنم و از مرگم می پرسم من در اون لحظه، وقتی یاد الانم می افتادم دلم میخواست چه انتخابی کنم؟...

و یه انتظار شیرین... انتظار اون لحظه ای رو می کشم که این پرنده بیاد رو شونه ام بشینه و نوکشو بیاره زیر گوشمو صداشو بشنوم که میگه: «دیگه وقت رفتنه...»صدایی که نمی دونی از کجاست ولی می فهمی وقتش رسیده که مرگت، تو رو تا دنیای مردگان همراهی کنه...

و اونوقته که لحظه کنده شدن از همه چیز فرا میرسه! باید از همه چیز دل بکنی... از عزیزانت... از شغلت... از آرزوهات... از دوستهات... مثل حس یه زمین لرزه که در یه آن پدر و مادرت، همسر و بچه هات و همگی دوستانت می میرن در حالیکه کشش اینهمه زنجیر دلبستگی به زندگی دلتو داره از جا می کنه و دیوونه ات می کنه! باید دل از همه آرزوهایی که یه عمر واسشون دویدی و یه قدم بیشتر تا رسیدن بهشون فاصله نداری بکنی!

الان مدتهاست که دارم خودمو برای اون لحظه آماده می کنم... اینکه از حضور زیبائیها لذت ببرم اما از نبودنشون رنج نکشم! اینکه سر هر پیچ زندگی با اشتیاق گذشته مو رها کنم و چشم به آینده بدوزم... اینکه بتونم به راحتی در عرض چند لحظه کوله مو بندازم پشتم و از شهرم برم... از کشورم و از پیش آدمهای عزیز زندگیم... به قول رابرت دنیرو در فیلم Heat تنها کسی رو هرگز نمیشه گیر انداخت که هیچ چیزی تو زندگیش نباشه که نتونه در کمتر از سی ثانیه ازش دل بکنه!...

«ببینید و دل مبندید، چشم بیندازید و دل مبازید. که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت.»

حضرت علی (ع)

نظرات 3 + ارسال نظر
عمار شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.divaremoft.blogfa.com

سلام
ممنونم از این متن زیباتون

مهدی چهارشنبه 28 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:06 ق.ظ

سلام مسعود جان. من و همسرم و همینطور دو تا از همکارام از این متن خیلی خوششون اومد. ادامه بده ما منتظریم. مهدی از گرگان

ممنونم از لطفت مهدی جان! بخاطر اینکه نظر دادی... الان که دارم این نظر رو می نویسم قیافه تو با اون لبخند مهربانانه همیشگیت جلوی چشممه... دوستت دارم... نمیدونم چرا؟ ولی خیلی...

مینا یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:15 ق.ظ

فقط میتونم بهت بگم آفرین میتونم بگم خوش بحالت با این طرز فکری که داری ای کاش همه ادمها مثل تو فکر می کردند نمی خوام وقتی نظرمو می خونی مثل همیشه بگی مرسی لطف داری ازت می خوام به خودت بگی ای ذهن من ای مغز من چی شده که این طرز فکرو پیدا کردی چی شده که به خاطر این که همیشه احساس می کنی مرگم با هامه باعث می شی که کارای بدو و گناه کردنارو کمتر انجام بدی از ذهنت تشکر کن اون می فهمه آقای مسعود اون می فهمه بازم کمکت می کنه که دیگه هیچ وقت هیچ وقت راه خطایی رو نری البته من معذرت می خوام شایدم این کارو قبلا کرده باشی می گم خدا خیلی دوست داره اینو می دونستی خیلی خیلی دوست داره که همیشه باهاته این طرز فکرو بهت داده که همیشه کارهای خوب رو انجام بدی استاد نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی منم از خدا خیلی راهنمایی های غیبی البته در مورد خودم رو دیدم من تا حالا مثل بعضی از دخترها با هیچ پسری دوست نبودم با هیچ پسری دلیلش اینه که خدا نخواسته بعضی موقع ها شده بود تا دم پرتگاه رفته بودم ولی خدا نذاشت وجدانم رو زنده نگه داشت یه نمونه دیگم این که من تاموقعی که ۱۷ سالم بود که مشهد نرفته بودم حتی یک بار ولی وقتی دلم شکست و گریه کردمو از خدا خواستم که قسمتم بکنه شاید باور نکنی ولی توی یه تابستون دو بار به فاصله ۲۰ روز رفتم مشهد حرم امام رضا این مال تابستون ۸۴ بود تا اینکه بالاخره برای من بی لیاقت ارزش قایل شد و تابستون ۸۶ کارت دعوتش رو برام پست کردو رفتم خونش بعد داخل مسجد و الحرام در حالی که به خونش زل زده بودمو قرآنم رو تموم کرده بودم شما رو آرزو کردم و اونم شما رو برامون فرستاد منم خیلی پر حرفی کردممنو ببخش.

:-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد