به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

تقدیم به مسعود...

چهارشنبه شب

(این دفعه نمیخواد تو جای من صحبت کنی… من خودم اینکارو انجام میدم!)

سلام دوستان مسعود! من رن هستم… فرشته نگهبان مسعود… این دفعه میخوام جای اینکه حرفهامو به مسعود بزنم و اون بنویسه خودم بهتون بگم… آخه این تیکه رو اون خجالت می کشه بگه ولی خوب بالاخره آدمه دیگه! هر آدمی گاهی احتیاج داره مثل بچه ها ناز کنه و یکی نازشو بکشه!

امشب مسعود خسته اس… درسته که مسعود کلا یه آدم پرانرژیه ولی خوب، بالاخره اونهم یه بدن داره که گهگاه خسته میشه…

امروز صبح مسعود 4:45 صبح از خواب بیدار شد و رفت میدون انقلاب و از اونجا با اتوبوس به ساوه تا از 8 صبح تا 6 عصر یکسره سر کلاس درس بده. یکسره سرپا بود و پر از انرژی حرف زد… اونقدر که ساعت 6 گردنش رو کج نگه میداشت چون از شدت خستگی صاف نگهداشتن گردنش براش سخت بود! (;- الان مسعود داره خجالت میکشه از اینکه اینها رو میگم!)

بعدشم دوباره سوار اتوبوس شد تا برسه تهران... ایندفعه اونقدر خسته بود که وقتی اتوبوس بقیه استادها رو پیاده کرد اون خواب موند تا توی پارکینگ اتوبوس از خواب بیدار شد.. از خواب که بیدار شد هول شد و در حال معذرت خواهی از راننده از اتوبوس پیاده شد و سرگردان توی خیابونها براه افتاد.

الان ساعت 10 شبه و اون بایستی تا 12 شامشو حاضری توی خیابون بخوره و بعدش بره ترمینال شرق تا ساعت 3 و 4 صبح برسه بابل! در حالیکه خونه شون هیچکس نیست (آخه مامان و داداشش رفتن قائمشهر عروسی و تا جمعه بر نمیگردن!) صبح پنج شنبه هم بایستی بره دانشگاه بابل و تا ظهر از دانشجوهاش پروژه هاشونو تحویل بگیره تا دوباره ساعت 2 و 3 با یه ماشین برگرده تهران تا فردا شب در یه مهمونی خانوادگی شرکت کنه!

آره... وقتی ساعت 10 شب توی خیابون سرگردون بود تا یه جا گیر بیاره و شام بخوره، در حالیکه از تحمل وزن کیف سنگینش، ستون فقراتش به نرمی تیر می کشید یه لحظه به خودش گفت: «خوب نمیرم بابل... باشه واسه هفته بعد!»

اما بعدش به این فکر کرد که با دانشجوهاش قرار گذاشته و بعد یادش اومد که که خیلی بده آدم حرف بزنه و عمل نکنه و این شد که تصمیم گرفت بره بابل!

به اینجا که رسید دلم واسش سوخت! بهش گفتم: «مسعود... خسته شدی؟» و اون طبق عادتش گفت: «نه... حالم خوبه!... فقط یه خورده کمرم خسته اس...»

و بعد دلشو دیدم که میخواست خونه باشه... پیش مامانش... و مثل روزهایی که خسته از دانشگاه برمی گشت یه گوشه لم میداد. و دلش میخواست وقتی رنگ پریده اش نشون میداد فشارش اومده پائین، مامانش قربون صدقه اش بره و یه لیوان شیرموز درست کنه و بده بهش و بهش بگه که: «آخه چرا اینقدر خودتو خسته ...»

دلم واسش سوخت! بهش گفتم: «آفرین داش مسعود... دمت گرم... چه پسر باحالی هستی؟! بیا ببوسمت...» و چون نمیتونستم صورتشو ببوسم دستشو بالا آورد و منهم چندبار کف دست و پشت دستشو بوسیدم... بعدشم بهترین راه برای کشیدن نازشو در این دیدم که خودکارشو بگیرم و این متنو بنویسم تا از تصور واکنش شما نسبت به این متن اگر چه در ظاهر خجالت می کشه اما میدونم تو دلش خوشحال میشه...

اون امشب هوس دیزی کرده ولی این وقت شب همه دیزی سراه تعطیلن و ظاهرا باید به یه ساندویچ رضایت بده!

اگرچه من مصممم هر جور شده واسش یه دیزی سرا پیدا کنم و یه پرس دیزی بهش هدیه بدم...

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:17 ب.ظ

سلام
مسعود جان تو یکی از فوق العاده ترین آدمایی هستی که من تا به حال دیدم. نمیگم دوست دارم مثل تو باشم چون این طور نیست. ولی واقعا همیشه از اینکه یه همچین آدمی رو میشناسم خوشحالم و از اینکه کم میبینمش ناراحت.
متاسفانه ایندفعه هم من با تو هم نظر نیستم. به نظر منم حرف طانا درست تره. این حرفش که میگه رنطیل و طانا بخش شیطون و فرشته ی وجود تو هستن و خودشون رو به این صورت نشون میدن رو میگم.
ولی برام خیلی ارزشمنده که تو هم به انتظار نظر دادن دیگران نمینویسی. این میشه که هم نوشتنت قشنگ میشه و هم انرژیت به خاطر نظر ندادن دیگران کم نمیشه.
من همیشه وبلاگ تو رو میخونم. جدیدا خیلی قشنگ تر از قبل مینویسی. ممنون از زحمتی که برای خودت میکشی.
خداحافظ

بابک چهارشنبه 9 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:48 ب.ظ

سلام
بی معرفت شدی یا!؟ دلم واست تنگ شده! پاییه ای روز دور هم باشیم!؟

پاسخ مسعود دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:52 ب.ظ

مهدی جان و بابک عزیز! بخاطر خوشحالی ناشی از خوندن نوشته هاتون و دریافت حس محبتتون یه عالمه ازتون ممنونم... <":
ضمنا مهدی! من نمیدونم نظر رنطیل درسته یا نظر طاناراش؟... جفتشون خیلی دانا هستن و جفتشونو خیلی دوست دارم!
این دو تا، همیشه کارشون اینه که با گیر انداختن من سر سئوالاتم، مجبورم می کنن فکر کنم!!!
و معمولا آخرش هم می فهمم که نظر هردوشون از یه جهت هایی درست بوده و از یه جهت هایی نادرست! (-;

تینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ

ای کاش می شد بغلتون کرد و گفت خسته نباشیییییییییییییییییییییییی استاد مهربونم که اینقدر زحمت میکشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد