به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

سرزمین آرزوها

سلام عزیز دلم... شب دختر خانم ملوس و خوشگلم بخیر... امیدوارم شب قشنگی رو گذرونده باشی... الان ساعت 12:30 شب پنج شنبه هست و تازه از تماشای فیلم سینمایی در جستجوی ناکجا آباد فارغ شده ام. احتمالا الان باید توی اتاق خواب صورتی رنگت، زیر یه پتوی پف پفی سپید خوابیده باشی! غرق خواب در حالی که موهات دور صورتت روی بالش ریخته ان و چشمهات بسته ان... پتو رو تا زیر چونه ات بالا کشیدی تا بازوهای لختت تو خنکی این شب پائیزی یخ نکنن... شاید اگه من الان توی اتاقت بودم می تونستم در نور دوردست خونه های شهر که از پنجره، روشنایی خفیفی به اتاقت می داد. قرص صورتتو ببینم که در میون سایه ها، غرق آرامشی دست نیافتنیه...

اما با وجودی که الان بیدار نیستی دلم میخواد برات حرف بزنم... الان از اون وقتهاییه که من به حرف زدن احتیاج دارم... زیبایی رویایی و غم سبک این فیلم دلمو پر کرده... الان لامپ اتاق رو خاموش کرده ام و جلوی کامپیوتر که داره موسیقی باران عشق رو پخش می کنه نشسته ام و کوزه محبوبم که مامانم مثل همیشه اونو برام پر از گلهای رز و نسترن تر وتازه کرده جلوی رومه...

میدونی امشب میخوام برات از کجا بگم؟... از سرزمین آرزوها...از سرزمینی که هیچ آدم بدی اونجا نیست... سرزمینی که توش فقط احساس شادی و محبت می کنی... همه چیزش دوست داشتنیه... آسمونش انقده آبیه که چشم آدمو خیره می کنه... زمینش سرسبز و پر از گیاهانی اونقدر زیباست که دل آدم از دیدن زیبائیشون سیر نمیشه! نسیم خنکش همیشه پوستتو مورمور می کنه... مثل دنیای ما نیست که هر زیبایی بعد یه مدت مزه اش بره... توی اون دنیا انقدر همه چیز شگفت انگیزه که هیچوقت حوصله ات سر نمیره... هیچوقت دلت نمیخواد جای جدیدی بری... کار جدیدی کنی... دوست داری همینجور تماشا کنی... در سرزمین آرزوها هیچ آرزوی برآورده نشده ای وجود نداره... در این سرزمین از نگرانی، ترس، حرص، کینه، نفرت و خشونت هیچی واست نمی مونه...

من چهارشنبه یه سر رفتم اونجا! ساوه بودم و بعد از کلاسم تصمیم گرفتم استراحتی کنم و از خستگی کلاس و تدریس دربیام... واسه همین اومدم تو حیاط دانشگاه و از اونجا هم یکسره رفتم به سرزمین آرزوها... دنیایی که به موازات دنیای ما در جریانه... مثل هزاران دنیای دیگه... مثل دوزخ... دروازه ورودشو خیلی ساده تونستم پیدا کنم! یه غنچه گل سرخ تازه باز شده که شرط میبندم تابحال کسی به عقلش نرسیده که میشه بوش کرده... کافیه تمرکز کنی و با تموم وجودت بخوای...

و من رفتم... به سرزمینی پر از درختهای بید که پائیز تازه از راه رسیده برگهاشونو به سمت زردی روش و دلفریب درآورده بود... به سرزمین آدمهایی شاید ضعیف اما نه بد! کفشهامو درآوردم و رو یه آلاچیق سنگی با سقف سفالی دراز کشیدم و به صدای شرشر آب توی نهر گوش دادم... آبی که به حوضچه ای سنگی می ریخت... ظاهرا اون روز، روز جشن بود! هزاران آدم کوچولوی سبزرنگ، دورتادور یه میدون مرکزی ایستاده بودند و داشتند مراسم آتیش بازی رو تماشا می کردند... توپهای آتیش بازی، دورتادور میدون مستقر شده بودند و از لوله های باریکشون جریانی سپید و زیبا از نور بیرون می پاشیدند. جریانی که با رسیدن به مرکز میدون، پخش میشد و به شکل یه عالمه گلوله های طلایی در می اومد... اما آدمها! از میون این سرزمین، آدمها رو می دیدم تو یه دنیای دیگه ان... گفتم که! این دنیاها بموازات هم جریان دارند... مثلا در دنیای آدمها، جای آدم کوچولوها یه مشت چمن کوتاه و بلند بود. جای میدون، یه حوض گرد و جای جشن آتیش بازی،یه مشت فواره همیشه در حال کار!

کاش آدمهایی که هر روز در تنهایی ها، کینه ها و تحملشون اسیرن می تونستند حتی برای چند لحظه در روز قدم به این سرزمین بگذارند. می تونستند در زمان حال زندگی کنند... از ته قلب و با تمام وجود اطرافیانشونو و مهمتر از همه خودشونو ببخشن... ذهنشون از تفکرات زائد رها بشه... قضاوت نکنن، خودشونو با بقیه مقایسه نکنند... به دنیا و پروردگار اعتماد کنن...از این احساس مداوم گناهکاربودن خلاص بشن...

لحظه ای می رسه که نگران هیچ چی نیستن... نه دردسرهای احتمالی آینده... نه احساس گناه و عدم اعتماد بنفس از تجربیات شکستهای گذشته... نه خشمها و دردهای پنهانی که به هر بهانه ای منتظرن تا بیرون بریزن... دیگه آدمهای مثل خودشون ضعیفو به بد بودن و نامرد بودن و عوضی بودن متهم نمی کنن تا بتونن یه کم به خودشون دلخوشی بدن که من به خاطر درب و داغون بودن خودم نیست که اینجام! من که خوبم! اگه اینجام بخاطر اونهاست!... نمیرن تو آرزو و حسرت چیزهایی که ندارن تا بلکه بتونن به امید بهتر شدن روزگار، این لحظاتی که دوست ندارن و تحمل کنن... امیدی که فقط یه دلخوشی پوچه... چرا که خودشون هم میدونن هرگز توی زندگیشون بیشتر از چند ثانیه به واقعیت نپیوسته! چون میتونن دنیای درونشونو عوض کنن در آرزوی عوض کردن دنیای بیرون روزگارشونو نمی گذرونن!

اونوقته که ذهنشون انقدر از دغدغه ها آزاد میشه که برای اولین بار می تونن با تمام وجودشون، با تمام تمرکزشون یه غنچه گل سرخو ببینن و در زیبایی بی پایانش غرق بشن... تا زیبایی همین غنچه انقدر قلبشونو پر کنه که دیگه برای خوشبختی به هیچ چیز دیگه احتیاج نداشته باشن! دیگه فکر نکنن یه فواره چیزی جز یه فواره نیست؟!!! زود حوصله شون از توجه به این چیزها سر نمیره و نمیگن خوب حالا بریم سراغ زندگی واقعی!!! همین جیزها براشون نهایت زندگیه! اونوقته که قدم به این سرزمین میذارن...

نظرات 5 + ارسال نظر
ورود 13- ممنوع/شرکت در جایزه 800دلاری یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:22 ب.ظ http://www.dvp.mihanblog.com

وبلاگت بسیارجالب ومفید بود شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>


http://www.dvp.mihanblog.com
گنج7دریا
http://www.mamno-13.blogsky.com
ورود 13- ممنوع/شرکت درجایزه800دلاری

مریم یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:18 ب.ظ

وایییییییییی که حس قشنگ و لطیف بعد از خوندن وبلاگتو هیچ جور نمیتونم توصیف کنم..... مثل بوی خاک نم بارون خورده....حس تازگی بهم میده...از خوندن وبلاگت واقعا لذت میبرم.... :))

sara یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:44 ب.ظ

salam
khubin?
vaghean takhayole jaleb v zibaee darid.
melodi esme zibaeest.
in esmo baraye avalin bar toye kartoone pari daryaee 2 shenidam
esme dokhtare Eric v Eriel bood.
sabz bashid

مسعود دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:05 ب.ظ

:">
وای مریم جان! از خجالت آب شدم... البته از اونجایی که ماها دیگه بزرگ شدیم و نباید موضوعاتی مثل اینکه چقدر از خوندن تعریفت ذوق کردم رو به همدیگه بگیم پس منهم نمیگم!
(نه اینکه من دلم بخوادا... نه... اصلا... ولی روانشناسها میگن بهترین درمان کسی که احساس حقارت داره اینه که اطرافیانش احساس مثبتشونو بهش منتقل کنن... تا احساس کنه که وجود داره! )

و برای سارای عزیز...
نمیدونم اصلا ملودی به عنوان یه اسم بکار میره یا نه؟... ولی حس این کلمه و آهنگ تلفظشو خیلی دوست دارم! واقعا ممنونم از سرنخت...
ضمنا طانا بهم گفت ازتون بپرسم آدرس خونه اریک و اریل رو دارین... شاید یه وقت مامانم خواست یه سر بره واسه تحقیق!... یه وقت خدا رو چه دیدی؟!...

نغمه سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 02:03 ب.ظ

عالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد